...



وبلاگ نویسی برای من 3سال و 6 ماهه شد.
اوایل که رسما مینوشتم تا خالی شم بعدش شد ثبت خاطرات، یه مدت هم کارای هنریمو میذاشتم و کلی روزانه نویسی میکردم.
همه منو تو بیان به اسم وب اولم میشناسن و با اینکه بعد از پاک کردنش کلی وب دیگم داشتم ولی هنوز اون اسم روی من مونده.
یه مدتم افتادم تو خط نوشتن نقل قول های خودم و از شانسم فایلی که کپیشونو داشتم پاک شد :) 
حالا دلم میخواد بازم بنویسم روال وب یهویی پیدا میشه.
فعلا همینا واسه پست اول کافیه.

آدمای کمال گرا همیشه دنبال تغییرات بزرگن که بتونن از نو شروع کنن یا دنبال تغییرات بزرگ ایجاد کردن که فکر کنن مفیدن. ولی مساله اینه همین تغییرات بزرگ نهایتا با کارای کوچیک انجام میشه. این همونجاییه که کمال گراها دچار اشتباه میشن. اونا معنای کار کوچیک رو نمیفهمن و نمیدونن تاثیرش چقدر زیاده. تهش میشن اهمال کار. راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و اسنمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه.


این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم"
"کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم"
"کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"
خیلی خیلی سنگین شده.

و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.


من تلاش کردم تو این خونه واسه تولد ارزش قائل شن اونوقت تنها چیزی که گیرم اومد این بود که فقط از طرف خواهرم اونم یواشکی کادو میگرفتم با یه تبریک خشک و خالی نه کیکی نه عکسی و نه هییییچ چیز دیگری بقیه ام اصلا تو باغ نیستن اون روز از سال. 
حالا برای بقیه هدیه میگیرن 3 ساعت کادو میکنن جاساز میکنن نبینه، کیک میخرن از بهترین قنادی شهر، دنبال فرصتن سورپرایزشون کنن، حتما باید پاشیم بزک دوزک کنیم تو عکسشون باشیم وگرنه نفرین والدین دست از سرمون برنمیداره و شادی های الکی و پوچ و ظاهریِ من :) 
پارسال تولدم توی یکی از روستای شهرستانمون پیش خواهرم بودم و خودم واسه خودم کیک پختم امسالم تنهایی گذشت و یواشکی مثل چندسال اخیر؛ خیلی وقته دیگه ذوق و شوق توی این خونه از طاقت من خارج شده فقط کیه که بفهمه؟ اسم من هم میشه حسود خودم میدونم اینو.
میان دل های ماست فاصله ها و الهی که حتی فیزیکی هم ازشون دور بشم.

از وقتی شروع کردم به سبک کردن زندگیم مجبور شدم خیلی چیزا رو رها کنم گاهی هم اتفاقی کلا به فنا رفتن و من بودم و دهن باز از تعجب، به هرحال هرجوری که بود قشنگ بود الان راضیم از اینکه میدونم پس ذهنم فقط چیو میخوام جدی بگیرم و بقیه مهم نیست چه شکلی باشه مثل همین وب مثل همون اینستا مثل قیافه بی آرایش خودم مثل همه چیزایی که ساده و تک رنگ دوسشون دارم نه شلوغ و رنگارنگ من حتی رابطه هامم شفاف دوست دارم ولی آدم ها پیچیده تر از این حرفا هستن و فک میکنم تو این یه مورد باید به شلوغی عادت کنم یا اینکه قیدشونو بزنم.

کاش بکم ثبات داشتن رو تمرین کنم! 


واقعا میخوای از اینکه بعد یونی چی به سرت اومد بنویسی؟ 
عین ادم دنبال کارآموزی آزمایشگاه نگشتم و بستم پرونده زیست رو
عین آدم دنبال کار نگشتم 
کلی جنگ کردیم با خونه 
هلال احمر رو رفتم
فنی حرفه ای رو رفتم
باشگاه دست و پا شکسته و توهم خوش هیکل شدن
2 ماه کامل افسردگی فلجم کرد
از مادیات و منت ها خلاص شدم
از افراد و ارتباطات مسموم خلاص شدم
به چیزای خورده ریزه ای که دوست داشتم از هنر رسیدم مثل طراحی چهره و بافتنی

میدونی چیه؟ کاش اونقدر وضع مالی خودم خوب بود که میتونستم با درآمد خودم برای شروع یه خونه فسقلی بگیرم با وسایل ضروری آشپزخونه؛ همین! 

خوشم نمیاد بهم بگن ایشالا برات فلان چیز رو میخرم! 

خوشم نمیاد از اینکه واسه تحقق آرزو های کوچیکم وابسته به کسی باشم.

من این شهر و این خونه (با همه رفاهی که نداره و توهمی بیش نیست) و آدم هاش رو دوست ندارم.


دل تو دلم نبود که عکسای امشب برسه دستم و ببینم که چه شکلی شدم با اون آرایش دست و پا شکسته ی خودم و آقا نگم که خودم عاشق خودم شدم و منتظرم کار وخونه و ماشین و غیره جور شه برم خواستگاری خودم! ( مزاح) 

ولی جدی باید با آرایش آشتی کنم رژگونه ی هلویی معجزه میکنه

سایه اسموکی خیلی به من میاد

رژ لب زرشکی هم بهم میاد

و بعد قرن ها تونستم مدل مویی که بهم میاد رو پیدا کنم و عشق کنم با موهای بلندم

چقدر اون پیراهن سفید با گل های مشکی هم به تنم نشست اصلا از واجباته که خیاطی رو ادامه بدم و حالشو ببرم واسه خودم

دیگه همینا بود همینقدر ساده همینقدر به اندازه بود آرایشم و کلی کیف کردم عیبی نداره که تولد خودم نبود لااقل از 24 سال و 1 ماهگیم عکس دار شدم.


امروز از مامان یه عکس خوشگل گرفتم خیلی خوب شد شاید گذاشتمش بک گراند گوشیم. 

تو فکرم بود از مامان بیشتر بنویسم.

آرامشش از پختگیشه و دلم میخواد درس بگیرم ازش.

من کپی مامانم هستم از نظر قیافه.

دلم میخواد اخلاقمم شبیهش باشه.

مامان از بچگی میگفت که من دین و ایمانشم کاش بتونم ثابت کنم اونم دین و ایمان منه. 


آخرین بار کِی اول شدی؟ 
من آخرین بار سوم دبیرستان که رشته ی ریاضی بودم اول شدم نه فقط توی رشته ی خودم تو مدرسه بلکه شاگرد اول کل مدرسه شدم. 
آره یادمه اون حتی آخرین باری بود که خواستن توانستن هست رو به خودم ثابت کردم.
تو اوج از بهترین روزای زندگیم خداحافظی کردم و بعدش دیگه زندگی نکردم.

خب حالا بعد مدت های خیلی طولانی حاشیه هام حذف شدن و باید برگردم به زندگی
دوباره گشتن توی آگهی های استخدام و فرستادن رزومه و روبرو شدن با ترس زنگ زدن واسه کار و حتی حضوری رفتن و ترس از خارج شدن از محیط امن و سرکار رفتن و استرس اینکه نکنه خراب کنم نکنه دعوام کنن. منتها حالا نسبت به چند وقت قبل تر یه دلیل محکم پیدا کردم که چرا باید کار کنم و شرایط سخت الان و حتی سخت تر از این رو تحمل کنم. امیدوارم هدفم یادم نره و دوباره که حاشیه ها پیش اومدن ( چون زندگی همیشه دارای ثبات نیست و بروفق مراد ما نمیچرخه) بتونم به خودم یادآوری کنم آرزو هامو و خواسته هامو و هدفی که واسش تمام کار های گذشته رو انجام دادم.
میدونی چیه زندگی همونقدر که خون به دلت میکنه همونقدرم بهت حال میده! پس گور همه چی برو سی دل خودت!


در اینکه خانواده مقصر چیزی که الان هستی، هستش شکی نیست ولی بهتره انتظار داشتن ها و حمایت خواستن ها رو رها کنی، ابراز خشم و غرغر کردن ها رو هم تموم کن؛ تنهایی سخته میدونم! ولی باید بهش خو بگیری و بدونی بیش از حد کسی بهش بها ندی هیچ آدمی به خوبیی که نشون میده نیست.
یه سری تغییرات توی ذهنت باید اتفاق بیفته.

دلم بدجوری گرفت.

نمیخوام لیسانس بمونم و دلم میخواد درس بخونم درونم عطش درس خوندن رو شدیدا احساس میکنم ولی مساله ای که باهاش روبرو هستم اینه که چه رشته ای؟ حالا که استخدامی هارو هم دیدم و فهمیدم اوضاع چقدر خرابه چی بخونم که هم علاقه ام باشه هم سر سوزنی آینده داشته باشه؟

تو مسیر سختی افتادم نمیدونم چیو انتخاب کنم.

دلم میخواد فیزیک (رشته دیپلمم) بخونم ولی اونم علوم پایه ست مثل رشته لیسانسم (بیوشیمی) و خب مشخصه که کاری نیست براش.

ادامه تحصیل تو رشته خودم با کارشناسی علوم پایه به درد نمیخوره از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از زیست شناسی متنفرم و رشته ی من یکی از گرایش هاشه!

آه ای زندگی آه ای خدا یه راهی بذار جلو پام من واقعا کم آوردم.

میترسم همه عمرم به بررسی کردن بگذره.


این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم"
"کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم"
"کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"
خیلی خیلی سنگین شده.

و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.


یه اخلاقی دارم که وقتی ببینم چیزی واقعی نیست میذارمش کنار و میرم! 

که بیشتر در مورد آدم ها و رفتارشون واسم اتفاق میفته ولی میتونه در مورد هرچیز دیگه ای هم باشه که الان مثالش یادم نمیاد ولی حتما تجربه کردم! 

خلاصه که این اخلاقمم دوست دارم! 

وقتی میدونم واقعیت یه چیز دیگه ست چرا باید با یه مشت دروغ و چیزای غیر اصل دور و برمو پر کنم؟

همونطور که گفتم هیچ چیز اونطوری که میگن نیست تا خودت تجربه نکرده و ندیده باشی نمیتونی به واقعیت پی ببری؛ حتی باید به اینکه از چجور آدمی چه چیزی رو میبینی و میشنوی هم حواست باشه، منظورم سلامت روانه اون توصیف کننده ست! 


یادش بخیر پارسال این موقع ها آخرین ترم دانشگاه بودم و یه شب که از دانشگاه برمیگشتم خونه تا رسیدم کرج بارون گرفت و تا رسیدم سر خیابون که سوار تاکسی شم شدت گرفت و تو این مواقع هم تاکسی ها غیب میشن و (حقم دارن انقدر ترافیک و خطر تصادف بالا میشه که میرن خونه هاشون) منم کلی کنار خیابون وایستادم و منتظر ولی دریغ از یه تاکسی از اونجایی هم که اهل سوار ماشین شخصی ها شدن نیستم دیگه بیخیال شدم و پیاده تا خونه رفتم بماند که هرکی از کنارم رد میشد هرچی سوره و دعا و ذکر بلد بودم میخوندم تا کسی بلایی سرم نیاره و سالم برسم و وقتی رسیدم شدم موووووش آب کشیده ینی قشنگ منو اول دم در چلوندن بعد تو خونه راهم دادن!


بعد از مدت ها رفتم باغ فاتح و زیر بارون قدم زدم.

یه پیاده روی تند.

بدجوری سمت چپ کمرم درد گرفته :/ خیلی وقت بود اینجوری پیاده روی نکرده بودم پیر شدم راستی راستی، من یه روزی خدای تند راه رفتن بودم :( 

بارون شدید شد و رعد و برق میزنه پارسال کرج انقدر نمیبارید امسال یه بند داره میباره از آخرای مهر و استراحتم نمیکنه!


با لافکادیو در مورد کمال گرایی صحبت میکردم و خیلی خوب توصیفش کرد و حتی گفت چرا ما کمال گراها اهمال کار میشیم و البته درمانشم گفت و اون این بود که : 

"راهش اینه که خودمون رو با تغییرات کوچیک راضی نگه داریم و استمرار داشته باشیم روشون تا کم کم تغییرات بزرگ سر و کله شون پیدا بشه." 

منم به جهت اینکه دیگه خسته شدم از اوضاع بی طاقتی و درجا زدن خودم تصمیم گرفتم به حرفش عمل کنم و این تمرین استمرار رو عملی کنم توی زندگیم با یه سری کارای ریزه میزه، به همین منظور یه دفترچه نقلی درست کردم و نوشتم این کارای ریزه میزه چیاست که اگه ادامه پیدا کنه چقدر میتونه مفید باشه تا خودمو هرروز مجبور کنم که انجامش بدم و جلوی اون کار تیک بزنم حتی اگه حین انجامش صدبار بگم اَه و غر بزنم و هزار جور ادا اطوار دیگه دربیارم.

من اینو توی خودم دیدم و لااقل از این اخلاقم مطمئنم که اگه چیزی رو جانانه بخوام بهش میرسم پس هدف رو میذارم یه آینده روشن که با همین تغییرات کوچیک روز به روز بهش نزدیک تر میشم.


 

 

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود

گاهی بساط عیش خودش جور میشود

گاهی دگر تهیه بدستور میشود

گه جور میشود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور میشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود

گاهی تمام آبی این آسمان ما

یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود

گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود

کاری ندارم کجایی چه میکنی

بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود

قیصر امین پور

 

پ ن : عکس رو خودم گرفتم، بعد از مدت ها یکم عکاسی.


 توی عکس یه آخر هفته ی دو نفره دیده میشد، دوتا خرمالو، دوتا موز، دوتا خوشه انگور ، دوتا کروسان، شش تا شکلات، چهار تا بیسکوییت، دوتا لیوان چای، یه کاسه تخمه و چندشاخه گل رز که زینت داده بود به این آخرهفته.
دلم خواست، این حال خوش دو نفره بودن رو دلم خواست. 
یارم کجایی؟ کجا قراره ببینمت؟ با یه اتفاقِ جالب باهات روبرو میشم و منو یه دختر عاقل میبینی که عاشقش میشی یا قراره با کله شقی هام منو ببینی و عاشق همینی که هستم بشی؟ کسی قراره بهت معرفیم کنه؟ با دیدن کدوم عکسم قراره دل به من ببازی؟ 
کجایی؟ نمیدونم سرمایی هستی یا نه ولی من بافتنی یاد گرفتم تا نذارم هوای سرد اذیتت کنه، نمیدونم اهل فیلم هستی یا نه ولی مجبوری وقتی سرمو رو پاهات گذاشتم و نمیذارم از جات ت بخوری با من فیلم ببینی، نمیدونم اهل سفری یا نه ولی بدون من هنوز گواهینامه نگرفتم احتمالا خودت باید یادم بدی و بذاری برونم و ببرمت جاهای بکر و بگی خوب شد از شهر زدیم بیرون، نمیدونم چقدر از غذاهام خوشت میاد و به روم میاری ایراد هاشو یا نه ولی بدون من همیشه موقع آشپزی نمک یادم میره اصلا میذارم پای اینکه برای سلامتیت ضرر داره توام بگو من نمک نمیخورم باشه؟ از سختی های زندگی به عنوان خانم خونه چیزی نمیدونم مطمئنا توام به عنوان آقای خونه نمیدونی چقدر یه زندگی ممکنه سخت باشه ولی وقتی پشت همدیگه باشیم قد میکشه نهال زندگیمون و میشه یه درخت ریشه دار و محکم که با هر بادی از جا کنده نمیشه.

خودسانسوری وقتی اتفاق میفته که به به و چه چه پوچ بقیه رو به واه واه و نُچ نُچ اونا ترجیح بدیم! به مرور باعث میشه ترسو و ضعیف شده و بی عزت نفس بشیم و اعتماد به نفسمون وابسته به تایید بقیه بشه! 

چرا باید به خاطر حرف کسی از خودمون بگذریم؟ این بزرگترین گناهیه که میتونیم تو کل عمرمون مرتکب بشیم، درست مثل آدم کشتنه منتها اون آدم غریبه نیست خودمونیم! 

بدترین نوع خود سانسوری اینه که از خودت به خاطر نزدیکانت بگذری و بعد بفهمی زهی خیال باطل دشمن اصلیت همین ها هستن که از زمین خوردن و شکستت لذت میبرن، وقتی تنها و کلافه و سردگمی ولت میکنن، وقتی راهت همواره سنگِ جلو پات میشن، وقتی نیاز داری حمایتت کنن میرن تو خواب زمستونی، وقتی نیاز داری گورشونو گم کنن عین افعی بالا سرت وایستادن.

خودسانسوری یعنی خودمونو بازیچه دست دیگران کنیم، نمیگم سرکش بودن و افسار پاره کردن خوبه ها، نه اصلا! حرفم اینه از ارزش ها و خواسته های خودمون برای خوش آمد کسی نگذریم که پس فردا کسی از ما ممنون نخواهد بود و جایی نوشته نمیشه و افتخار نیست.


امان از وابستگی، این زهر کشنده ی خلاقیت ها و تلاش ها و شکوفاییِ استعداد ها.

جدا وابستگی برای من سمه.

اینکه واسه چیزی منتظر باشم تا طرف مقابلم عشقش بکشه و اطلاعاتشو در اختیارم بذاره یا با انبر از دهنش حرف بکشم یا هر مدل اتفاق دیگه ای که منو واسه چیزی که میخوام معطل کسی کنه که میتونه کمکم کنه ولی دریغ میکنه.

نوچ من آدم ول معطل گذاشتن کسی نیستم و خوشمم نمیاد کسی معطلم کنه دیگه تمیزکاری زندگیم واسم سخت نیست پس راحت میتونم با یه جارو خاک انداز از این آدم ها پذیرایی کنم.


توی عکس یه آخر هفته ی دو نفره دیده میشد، دوتا خرمالو، دوتا موز، دوتا خوشه انگور، دوتا کروسان، چهارتا بیسکوییت، سس تا شکلات، دوتا لیوان چای و چند شاخه گل رز که زینت داده بود به آخر هفته شون. 
دلم خواست، این حال خوشِ دو نفره رو دلم خواست.
یارم کجایی؟ قراره با یه اتفاق جالب همدیگه رو ببینیم و منو یه دختر عاقل ببینی یا اینکه قراره منو با کله شقی هام ببینی و عاشق همینی که هستم بشی؟ 
کسی قراره بهت معرفیم کنه؟ با دیدن کدوم عکسم دلتو بهم میبازی؟ 
نمیدونم سرمایی هستی یا نه ولی من بافتنی یاد گرفتم تا هوای سرد اذیتت نکنه، نمیدونم اهل فیلم هستی یا نه ولی مجبوری وقتی سرمو گذاشتم رو پاهات و نمیذارم ت بخوری با من فیلم ببینی، نمیدونم اهل سفر هستی یا نه ولی بدون من هنوز رانندگی یاد نگرفتم احتمالا خودت باید یادم بدی و بذاری من برونم و ببرمت جاهای بکر و بگی خوب شد از شهر زدیم بیرون، نمیدونم از دستپختم خوشت میاد یا نه ایراد هاشو به روم میاری یا نه ولی بدون من همیشه موقع آشپزی نمک یادم میره اصلا میذارم پای اینکه برای سلامتیت ضرر داره توام بگو نمک نمیخوری باشه؟ 
میدونم که هنوز به عنوان خانم خونه از سختی های زندگی بیخبرم توام به عنوان آقای خونه همینطور ولی اینو میدونم اگه پشت هم باشیم نهال زندگیمون رشد میکنه و قد میکشه و میشه یه درخت محکم و با ریشه که با هر بادی از جا کنده نمیشه. 


انقدر مخالفت شنیدم و رفتار های سرکوب کننده دیدم موقع ابراز خواسته ها و گفتن تصمیم هام و انقدر بهم القا شده که سرتا پا اشتباهم که حالا هم میترسیدم به مشاورم پیام بدم باهاش حرف بزنم تا منو به چالش بکشه و ازش راهنمایی بگیرم! چرا؟ چون میترسیدم از اینکه نکنه اضطرابم سر باز کنه و من  نتونم از حرفم دفاع کنم و اونم مثل بقیه جای اینکه دردمو بفهمه قضاوتم کنه.

عذابی که میکشم از بلایی که رفتار ها سر روح و روانم آورده باعث میشه هرروز آدم مسببش رو مورد عنایت قرار بدم!


آقایی که این آهنگ رو خونده توی دوتا از شبکه های آذربایجان مجریه.

امروز شنیدم و رفتم پیداش کردم :) 

امیدوارم همه جوونا مثل همین آقا و خانومش عاشق باشن و ازدواج کنن.

زندگیتون پر از عشق حقیقی.


قشنگیه عکس گرفتن به اینه که چاپش کنی، بذاریش توی آلبوم و چند سال بعد این گذر عمر رو ورق بزنی و گاهی خوشحال بشی از یادآوری اون سن و اون روزگار و دلت براش تنگ شه، گاهی هم بگی خوب شد گذشت.
نه اینکه عکس هامون بمونه توی لپ تاپ، گوشی و فقط واسه پروفایل و شبکه هایی استفاده بشه که توی یه لحظه ممکنه دیگه نباشن.

داشتم سیبِ باغ پدربزرگ خدابیامرزم رو میخوردم و از یه سری مطالعه ها امروز به وجد اومده بودم و داشتم هیجانم رو سرکوب میکردم و به هزار تا چیز فکر میکردم و چندتا وبلاگ خوب میخوندم که یهو سرمو بلند کردم و هلال ماه رو دیدم و ذوق کردم و چند دقیقه ای محوش شدم.

کاش دوربین حرفه ای داشتم ازش عکس میگرفتم ولی علی الحساب این عکس بمونه یادگاری.


من به اندازه ی تموم اتفاق های بدی که تو زندگیم افتاده به خودم مدیونم، به اندازه ی بدی هایی که در حقم شدو در مقابلش فقط سکوت کردم! به اندازه ی شبهایی که تا صبح بیدار موندمو خوابم نمیبرد، به اندازه ی کارایی که دوست داشتم و نکردم! به اندازه ی غرور بیجایی که  بعضی وقتها داشتم، به اندازه ی جرأت نداشتنم، به اندازه ی خوردن بعضی از حرفامو نگفتنشون، به اندازه ی کم کاری هام واسه موفق نشدنم، به اندازه ی همه ی این ها به خودم مدیونم! من ادم بدقولی بودم واسه خودم، واسه خواسته هام، واسه اتفاق های خوبی که قولشو به خودم داده بودم که میوفتن، اما نیوفتادن! من خیلی به خودم مدیونم! 

شاید اگه کسی دیگه جای من بود خوشبخت تر بود.

میدونم خیلی از حقم زدم واسه بقیه، این انصاف نبود! میدونم ، میدونم که بدجنسی کردم! من خیلی به تو مدیونم "خودمه عزیز" منو ببخش! 

ما هممون یه عذر خواهی به خودمون بدهکاریم!

#آزاده_فتاحی


چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که  هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟

این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :) 


آدمیزاد که تنها شد به هرچیزی که دم دستش باشه متوصل میشه تا تنهایی اش را پر کنه.
(منظور از تنهایی بی هدفی و بی معنایی زندگی برای شخص است)
زمانی که هدف و معنایی نباشه شخص دچار بی حوصلگی شده و سپس به سمت هرچیزی که اون رو از احساس پوچی دور کنه میره و درنتیجه انواع اعتیاد پیش میاد، از آنجایی هم که در این روز ها هزار جور زمینه برای حواس پرتی ایجاد شده، اگر افراد خودشون رو هوشیار نگه ندارن به راحتی میتونن از اصل خود دور بمونن و به پوچی دچار بشن.
 
همزمان با این فکر ها این متن رو میخوندم که باعث شد دست و پا شکسته از این موضوع بنویسم.

دبیرستان طلایی ترین دوران زندگیم بود، بی نهایت تاثیرگذار همراه با معلم هایی که نه تنها کتاب هارو بلکه زندگی تدریس میکردن.

یادمه یه بار یکی از معلم ها در مورد بچه دار شدن صحبت میکرد و میگفت : 

بچه ای که به دنیا میاد مثل گِل سفال گری میمونه اصلا مثل سی دی خام! 

گِل سفال هر جوری که شما بهش شکل بدی و باهاش کار کنی شکل میگیره و خشک میشه تا وقتی هنوز تازه ست میتونی باهاش کار کنی وقتی خشک شد دیگه نمیتونی تغییرش بدی یا وقتی سفال زیبایی درست کردی برحسب اتفاق یا عمدا بشکنه شاید بتونی تیکه هاش رو کنار هم بذاری چسب بزنی ولی نمیتونی مثل روز اولش کنی.

یه بچه هم وقتی به دنیا میاد مثل گِل سفال گری تازه میمونه اگه درست براش وقت گذاشتی درست باهاش کار کردی خوب بهش شکل دادی میتونی یه نتیجه تمیز و زیبا و سالم تحویل بگیری ولی وقتی حوصلشو نداشتی براش وقت نذاشتی به ریزه کاری هاش دقت نکردی باید منتظر چیزی که واسش وقت گذاشتی باشی و اون "هیچی" هستش. حتی اگه درست شکلش داده باشی یهو بشکنیش دیگه نمیتونی مثل روز اول درستش کنی جای شکستگی هاش واسه همیشه میمونه.

راست میگفت بنده خدا چرا باید محض بقای نسل بچه دار بشیم؟ وقتی می‌بینیم خودمون آش دهان سوزی نیستیم.


آقایی که این آهنگ رو خونده توی دوتا از شبکه های آذربایجان مجریه و خواننده نیست این اهنگ رو هم برای خانومش خونده ولی صداش خیلی قشنگه برای همین رفتم پیداش کردم :) 

امیدوارم همه جوونا مثل همین آقا و خانومش عاشق باشن و ازدواج کنن.

زندگیتون پر از عشق حقیقی.


این دور دور با ماشین که میگن هم واقعا خوش میگذره ها :) 
بعدِ عمری رفتیم یه دوری زدیم تو شهر، کاش همیشه جمعه بود و شهر انقدر خلوت. وای دلم میخواست هنوزم بگردیم :( 
جالبه وقتایی که اینجوری میریم تو شهر میگردیم موقع برگشتن یه "آخیش هیچ جا محله ی خودمون نمیشه" میگیم و محو زیبایی باغ میشیم که واقعا اگر نبود این شهر همون یه قرون هم نمی ارزید.

باید قدر این طبیعت توی این شهر بدترکیب رو بیشتر بدونم.


من انقدر دل تنگ آذربایجان و شهرم هستم که با شنیدن هر آهنگ آذری یا ترکی دلم پر میکشه واسه فامیل و دوستام واسه شهرم واسه عروسی ها واسه اون لحظه های خوب.

من 10 سال اونجا زندگی کردم و 14 سال اینجا با این حال دلم واسش پر میکشه.

من همه روزای خوبمو اونجا جا گذاشتم.

شهری که خاکش طلاست.

قطعا اگه منو ولم کنن سر از شهر های ترک زبان درمیارم و دیگه فارسی مارسی یوخدی در اعماق وجودم من یک نژادپرستم!


خیلی گشتم تا اصل این آهنگ رو پیدا کردم.

این آذری ها صبحانه شونم با تار و سه تار و رقص میخورن! 

موندم چرا ما جای اینکه جزء آذری های اون ور باشیم افتادیم جز آذری های این ور :/ 

این آهنگ فقط مناسب خونه ست :) چون موقع گوش کردنش ناخودآگاه آدم پا میشه میرقصه برای همین مناسب فضای بیرون نیست  

وای صدای تار وای وای وای. 

 

 


وقتی در کودکی برای بچه هامون عزت نفس می سازیم، در بزرگسالی سرمایه بزرگی همراهشون می کنیم.

و زمانی که در کودکی عزت نفس رو ازشون می گیریم، در بزرگسالی باید خیلی اتفاق های بزرگ بیفته که اون ها ریکاور بشن.

 

ماییم و اتفاق های بزرگی که باید بیفته.


من آدم تلفنی حرف زدن نیستم و این مشاوره ی تلفنی قشنگ منو هزار تیکه میکنه! 

حدود 1 ساعت حرف زدیم هرچند که جالب شروع نشد و حس میکنم نباید اون چیزی که تعریف کردم رو میکردم ولی خب تازه گفتم و ممکنه گندش دربیاد! 

ولی بعدش خوب پیش رفت گریه ها و سکوت های منم چیز تازه ای واسه من نبود شاید واسه مشاور بود! 

آخرش چهارتا حرف درست حسابی هم زدم در حدی که کرک و پرش ریخت دیگم درنمیاد! تا بدونه من مشکلاتم الکی نیست و هرچیزی که حالیمه،درست حالیمه منتها مدیریتش از دستم در رفته!

اِنی وِی بدک نبود.

ولی آخرِ همه مشاوره ها اینه که فقط خود شخص میتونه به خودش کمک کنه، شرایط بیرونی درسته گذرا هستن و یه روز تموم میشن ولی اثری که روی ذهن ما میذارن تا آخر عمر با ماست و هچیکس جز خودمون نمیبینتش حالا برای هزار نفرم حرف بزنیم فقط خودمونیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم.


در راستای درآوردن شورِ نژادپرستی و تعریف از آذری ها لازمه این دو نفر رو هم معرفی کنم که خیلییییییی دوسشون دارم.

دوتا از کمدین های آذربایجان هستن که یکشنبه ها منو به مدت 3 ساعت از اتاقم میکشن بیرون و میشینم پای تلویزیون و تئاترشون رو نگاه میکنم یعنی خانواده به جون اینا دعا میکنن که باعث میشن من از اتاقم میام بیرون و منو میبینن که زنده ام

توی اینستاگرام و یوتیوب اسم تئاترشون که توی عنوان نوشتم رو سرچ کنید فیلم هاشون هست اگه آذری متوجه میشید که برید ببینید و دل سیر بخندید.

* چی میشه شوهر آدم شوخ طبع و اهل بگو بخند باشه و ناراحتی هارو زود فراموش کنه و خوش کلام باشه!

سمت چپ : رافائل ایسگانداروف (rafael ısgəndərov) مصداق بارز فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.

سمت راست: جوشگون رحیموف (coşqun rəhimov) برخلاف نمایش هاش خجالتی و آرومه خیلیم خوب میرقصه :)


 

 

توی این چندین سالی ( شما حساب کن 10 سال ) که انواع کتاب هارو خوندم و میخونم تا الان 2 تا کتاب بوده که دوستشون نداشتم.

1.  فیِستا، که زندگی پوچ فرانسوی هارو به تصویر میکشید و جداً از روند روزمرگیشون حالم بهم خورد و تا تمومش کنم جونم به لبم رسید.

2. مائده های زمینی و مائده های تازه آندره ژید، چون وقتی مقدمه کتاب رو خوندم و دیدم توی یادداشت مترجم نوشته که " ژید از آنجا که به یاری بخت از رفاه مالی برخوردار بود و نیازی به کار کردن نداشت، توانست با فراغ بال به نوشتن بپردازد و . " از چشمم افتاد مثل اینه با شکم سیر از گرسنگی حرف بزنی؛ با این حال رومه وار خوندمش!

* بقیه کتاب هایی که توی این دوتا عکس هست رو هم کامل و دقیق و چندباره خوندم.

** بقیه کتاب هایی که خوندم هم امانت از کتابخونه بودن و توی عکس نیستن.

*** در حال حاضر هم خشم و هیاهو دستمه و میتونم بگم کتاب شه ای از لحاظ زمانی و شخصیتی هستش و معلوم نیست چی داره نقل میشه و بیشتر هدفش شکستن قالب زمانِ و چیز زیادی به ادم اضافه نمیکنه جز سردرد.

**** ترجیحا از روی اسم نویسنده کتاب انتخاب نکنید چون همه نویسنده های مشهور کتاب هاشون عالی نیست.

***** کتاب های قدیمی و بدون سانسور و ممنوعه هم گلی هستن از گل های بهشت :) 


بزرگترین چیزی که من از زندگی در پایتخت طلبکارم اینه که توی این تالار وحدت بی نظیر یه تئاتر عالی ببینم! 

چیزی که با وجود دانشجوی تهران بودنم برام محقق نشد چون ساعت شروع تئاتر خیلیییییی دیره و من موقع برگشت به مشکل میخورم :/ 

نه دلم کافه ها و پارک های تهران رو میخواد نه سینما ها و بازار هاشو نه حتی تجریش و دربند و بام و غیره اش رو، من از تهران فقط تئاتر توی تالار وحدت میخوام.

امیدوارم که اهل کتاب و تئاتر باشی تا آخر هفته های پاییزی خودمون رو با کتاب و تئاتر پربار کنیم. 


تاریخ دلیل کافی به دست من داده است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بِکُشَد. همه ی آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمیتوانند طور دیگری رفتار کنند. 

 

 

حس خیلی خوبیه وقتی یه کتاب که تموم میشه میرم روی زمین روبروی قفسه کتاب هام میشینم و کتاب بعدی رو انتخاب میکنم.

چقدر خوبه سواد داشتن اولین باره واسه چیزی غیر از سلامتی جسم شکر میکنم!


هفته قبل داشتم با یکی از دکتری های فیزیک صحبت میکردم و حین صحبت از رشته و آینده ی پژوهشی و کاری و غیره از رشته و اینکه چی خوندم و چی میخوام بخونم و شاغلم یا نه و اینا پرسید تا تهش راهنمایی کنه که به صلاحه انتخابی که میخوام بکنم یا نه و علاوه بر راهنمایی درسی کلی شرایط دیگه رو که باید حواسم باشه گفت چون به هرحال زندگی جریان داره و همیشه همه چی با احوال و هدف ما هماهنگ پیش نمیره. در آخر وقتی سوال هایی که داشت پرسید و راهنمایی کرد گفت مشخصه دختری هستی که ذهن ریاضی و پویا و کنجکاوی داری، برنامه و تمرکز بالا داشته باش تا بتونی فشار هارو مدیریت کنی، استعداد های زیادی داری ازشون استفاده کن، ناامید هم نباش، مطمئنم که آینده ی روشن همراه با سختی ولی نتیجه بخشی داری. 

بخوام متواضع بازی دربیارم میگم که تعریف هاش نظر لطفش بود ولی اگه بخوام واقع گرا باشم میگم که راست میگفت و همه ویژگی هایی که شِمُرد دارم منتها اتفاقاتی که توی بازه زمانی 1391 به بعد افتاد همینطور کمالگرا بودنم باعث شدن خودم و خواسته هام رو زیر پا بذارم و ضعیف و ترسو بشم. اگر من حمایت کننده ای داشتم و خانواده ای که باعث شکوفاییم بشه نه سرکوب مسلما هیچوقت به حال این روزها نمیرسیدم. با همه این احوالات هنوز دل خوشم به اینکه میتونم بازم واسه خودم چهارچوب بسازم و واسه باقی این عمر نقشه ها بریزم.

این هارو نوشتم تا بدونم پتانسیل اینو دارم به چیزایی که میخوام برسم و نباید خودمو فراموش کنم. پس بهتره با یه دید واقع گرا و نه کمال گرا برای باقی این مسیر نقشه بریزم و لحظه به لحظه اش رو جوری بگذرونم که واقعا زندگی کرده باشم ( مثلا قرار بود کمالگرایی توش وارد نشه :/ ).


درمان قطعی افسردگی من رفتن از این خونه ست! 

هربار دیدن خواهرم و ادا اطوارش و اینکه عین تن لش میفته رو مبل و همش صداش میاد که اعضای خونه رو صدا میزنه تا واسش کاری انجام بدن و از اون طرف بابام عین غلام حلقه به گوش در خدمت دخترشه و به ما که میرسه یادش میفته کار داره و ما باید مستقل بار بیاییم! 

دقیقا کل سال 98 به افسردگی حاد گذشت برای من دلیلشم این بود که خواهرم( چقدر از اینکه خواهر صداش کنم متنفرم) بعد از 9 سال درس خوندن و طرح گذروندن برگشت خونه!

و وقتی یادم میاد اون روز ها که من واسه کنکور میخوندم دلیل گند خوردن به زندگیم این آدم بود حالم ازش بهم میخوره و منفجر میشم از عصبانیت.

حالا دوباره افسردگی افتاده عین خوره به جونم! 

دوباره رو آوردم به فلوکستین برای اینکه فقط منو ببره به عالم هپروت و نفهمم با کیا زندگی میکنم.


من کار میخوام :(

من کار میخوام من کار میخوام من کار میخوام :( 

من کار میخوام چون هم پول میخوام هم اینکه از این خونه برم! 

من کار میخوام خدااااایاااااااا من کار میخوام!

دیگم نمیترسم از اینکه نکنه کارم خوب نباشه چون اینو فهمیدم که یه کار 70 درصدی از یه کار 100 درصدی بهتره و هیچکس فرق کار 70 درصدی با 100درصدی رو نمیفهمه! 

من کار میخواااااااااااااااااااااااام.


چیه این کابوس هایی که تو دوران کنکور واسمون ساختن؟ 

خوشبختی توی این نیست که فلان عدد به اسم تو ثبت بشه.

خوشبختی توی اینه که هدفمند به اون عدد برسی! 

میدونی چرا خیلی ها با رتبه ی خوب حتی موفق نیستن؟ چون تمام فکر و ذکرش اون عدده نمیدونه اصلا چرا میخوادش؟، قراره باهاش به کجا برسه؟، جایی که قراره برسه اصلا شناختی ازش داره؟، آیا واقعا راضیش میکنه؟ یا فقط صرف حرف ملت و خانواده یه دونه میزنه تو سر کتاب یه دونه تو سر خودش و درس میخونه که پس فردا اسمش سر زبون ها باشه؟ میشناختم کسی رو که امیرکبیر خونده بود و میگفت من در حد اینجا نیستم چون اون آدم تو مسیر هدفش نبود و خدا میدونه اگه برای هدف اصلیش رفته بود امیرکبیر ممکن بود اونجا حتی براش کوچیک به نظر بیاد.

من خیلی هارو میشناسم که رشته های کارشناسیشون رو دانشگاه آزاد یا پیام نور بودن و برای سایر مقاطع تحصیلی حقیقتا درخشیدن، میدونی چرا اینا اینجوری هستن؟ چون طرف هدف داره میدونه نوک قله ای که میخواد بهش برسه چیه درگیر زرق و برق و عدد و رقم مسیر نمیشه نگاهش به نوک قله ست و از هر امکاناتی که هست استفاده میکنه تا بهش برسه.

وقتی هدف داری مهم نیست رتبه ات چنده کدوم دانشگاهی مهم اینه که درس رو به خوبی خونده باشی با علاقه و هدفمند؛ تو کلاس جزوه درس میدن؟ تو رفرنس بخون، استاد کم میذاره؟ با سایر اساتید ارتباط بگیر و سرکلاسشون برو و هزار جور مثال دیگه.

اما وقتی هدف نداری میخونی واسه درآوردن چشم مردم بعدش میری دانشگاه و رشته ای که اصلا نمیفهمی طرف چی درس میده، حتی بهترین استاد ها هم بهت بدن و کامل ترین کتاب ها جسمت اونجا و فکر جای دیگه ست و مشخصه بعدش یا دست و پا شکسته فارغ میشی و افسرده یا ول میکنی و درگیر حاشیه یا یکی رو همیشه داری هولت بده بری جلو! 

آخیش سبک شدم! روی صحبت هم بیشتر خودم بودم.

این هارو من میگم منی که قربانی چشم هم چشمی دوران کنکور شدم، منی که شاگرد با استعداد و درسخون و اول مدرسه ام بودم، حالا که به اون سال ها نگاه میکنم میبینم چقدر این حاشیه ها باعث شدن من و استعدادم حیف بشن و نه به هدفم برسم نه به چشم و هم چشمی.


از آرزو هات گفتی و میدونم که به همشون میرسی تو با آرزوت تو این مملکت برای خودت کاره ای میشی.

و من توی سکوت به آرزوی خودم و اینکه با رسیدن بهش تو این مملکت واسم تره هم خورد نمیکنن فکر میکردم.

نه من ناامید نیستم همینکه هرروز پا میشم و مسواک میزنم موهامو شونه میکنم و میبافم و یه چای تلخ میشه صبحونه ام یعنی امید به زندگی! وگرنه زودتر از اینا باید خودمو تموم میکردم.

قشنگ معلومه نمیتونم دوربرگردون زندگیمو پیدا کنم؟!


تجربه ی من از علوم پایه خوندن اینه که :

شما وقتی میری سراغ یه رشته ی علوم پایه فکر اینکه بخوای تک رشته ای راهتو ادامه بدی باید بریزی دور! الآن اینجوریه که باید بزنی تو خط میان رشته ای و بری حالشو ببری، یعنی چی این حرف؟ یعنی اینکه شما برای رسیدن به هدف نهاییت مجبوری از رشته های دیگه هم کمک بگیری و دانشت رو وسیع کنی. فکر کنم زمان های قدیم هم همینطوری بوده چون دانشمند ها هرکدوم به چندین رشته و علم مسلط بودن. 

و اینم بگم شما که میای توی علوم پایه انتخاب کردی که پارویی نصیبت نشه تا پولاتو جمع کنی و باید ساده زیستی و بخور نمیر بودن رو یاد بگیری و گاها از جیب هم بدی! 

ولی اگه حال مطالعه و کنجکاوی در شما نیست و پارو کردن رو دوست دارین برید رشته های دیگه.

زرنگ ترین آدم ها اونایی هستن که اول میرن رشته های پارویی بعد میان علوم پایه!

علم بهتره یا ثروت؟ بخوام بر اساس دو صفحه کتاب رفرنسی که خوندم بگم میگم که این جمله که علم آدم رو با سواد میکنه و یادگیری مهارت برای کسب مال لازمه نهاد باشه و اینکه پول هم لازمه ی زندگیه و تا نباشه نمیشه علم اندوزی کرد و لوازم اولیه اش رو داشت میشه برابر نهاد، هم نهاد میگه که این دوتا در تعامل با هم هستند تا علم نباشه یادگیری و کار و کسب درآمد و ثروتی نیست و تا ثروتی نباشه که خرج علم بشه پیشرفتی نیست.

* اینارو نوشتم که اثرات کابوس پریشبم در مورد رشته هایی که رفتم سراغشون و از این شاخه به اون شاخه شدنم رو کمتر کنم!

**ولی خدایی ذهن پویا و کنجکاو هم سعادته هم دردسر.


من آدم تلفنی حرف زدن نیستم و این مشاوره ی تلفنی قشنگ منو هزار تیکه میکنه!

آخرش چهارتا حرف درست حسابی هم زدم در حدی که کرک و پرش ریخت دیگم درنمیاد! تا بدونه من مشکلاتم الکی نیست و هرچیزی که حالیمه،درست حالیمه منتها مدیریتش از دستم در رفته!

اِنی وِی بدک نبود.

ولی آخرِ همه مشاوره ها اینه که فقط خود شخص میتونه به خودش کمک کنه، شرایط بیرونی درسته گذرا هستن و یه روز تموم میشن ولی اثری که روی ذهن ما میذارن تا آخر عمر با ماست و هچیکس جز خودمون نمیبینتش حالا برای هزار نفرم حرف بزنیم فقط خودمونیم که میتونیم به خودمون کمک کنیم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها